گزیده سخنان آلبرت انیشتن
دربرابر یک قدرت متشکل و منظم،فقط یک قدرت متشکل و منظم تاب مقاومت دارد!
***
این دیگر چه معمایی است که هیچکس مرا درک نمیکند ولی همگان مرا می پذیرند!
***
اگر واقعیات با نظریات هماهنگی ندارند، واقعیتها را تغییر بده.
***
تا زمانی که حتی یک کودک ناخرسند روی زمین وجود دارد، هیچ کشف و پیشرفت جدی برای بشر وجود نخواهد داشت.
***
تخیل مهمتر از دانش است.علم محدود است اما تخیل دنیا را دربر میگیرد.
***
سعی نکن انسان موفقی باشی، بلکه سعی کن انسان ارزشمندی باشی.
***
سختترین کار در دنیا درک [فلسفهٔ] مالیات بر درآمد است.
***
سه قدرت بر جهان حکومت میکند:۱-ترس ۲-حرص ۳-حماقت.
***
علم زیباست وقتی هزینهٔ گذران زندگی از آن تامین نشود.
***
متوجه هستید که تلگراف سیمی بهنوعی یک گربهٔ بسیار بسیار درازی است که وقتی دماش را در نیویورک میکشید، سرش در لوسآنجلس میومیو میکند. این را میفهمید؟ و رادیو هم دقیقاً به همین شکل کار میکند؛ شما پیامهایی را از اینجا میفرستید و آنها در جایی دیگر دریافتشان میکنند. تنها تفاوت در این است که دیگر گربهای وجود ندارد.
***
مسائلی که بدلیل سطح فعلی تفکر ما بوجود میآیند، نمیتوانند با همان سطح تفکر حل گردند.
***
من با شهرت بیشتر و بیشتر احمق شدم.البته این یک پدیدهٔ نسبی است.
***
مهم آن است که هرگز از پرسش باز نهایستیم.
***
هیچ کاری برای انسان سختتر از فکرکردن نیست.
***
دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است.
***
در دنیا خط مستقیم وجود ندارد و تمام خطوط بدون استثنا منحنی و دایره وار است و اگر این خط کوچکی که در نظرما مستقیم جلوه میکند در فضا امتداد یابد خواهیم دید که منحنی است.
***
به آینده نمیاندیشم چون به زودی فرا خواهد رسید.
***
بهسختی میتوان در بین مغزهای متفکر جهان کسی را یافت که دارای یکنوع احساس مذهبی مخصوص بهخود نباشد، این مذهب با مذهب یک شخص عادی فرق دارد.
***
خدا، شیر یا خط؟ نمیکند
***
خداوند زیرک است اما بدخواه نیست.
***
نگران مشکلاتی که در ریاضی دارید نباشید. به شما اطمینان میدهم که مشکلات من در این زمینه عظیمتر است.
***
همزمان با گسترش دایرهٔ دانش ما، تاریکیای که این دایره را احاطه میکند نیز گسترده میشود.
***
یک فرد باهوش یک مسئله را حل میکند اما یک فرد خردمند از رودررو شدن با آن دوری میکند.
***
اگه نمرهٔ تستت تک شد ناراحت نشو!
***
در دنیایی که دیوارها و دروازهها وجود ندارند چه احتیاجی به پنجره و نرده است؟
***
از وقتی که ریاضیدانان از سرو کول «نظریه نسبیت» بالارفتهاند، دیگر خودم هم از آن سر در نمیآورم.
***
دوچیز بیپایان هستند: اول «منظومه شمسی»، دوم «نادانی بشر»، در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.
***
من نمیدانم انسانها با چه اسلحهای در جنگ جهانی سوم با یکدیگر خواهند جنگید، اما در جنگ جهانی چهارم، سلاح آنها سنگ و چوب و چماق خواهد بود.
***
اگر كسي احساس كند كه هرگز در زندگي دچار اشتباه نشده، اين بدان معني است كه هرگز به دنبال چيزهاي تازه در زندگيش نبوده است.
***
زندگي مثل دوچرخه سواري مي مونه ... واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشي ... .
***
اگر انسانها در طول عمر خویش فعالیت مغزشان به اندازه یک میلیونیوم معدهشان بود، اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت.
***
غذايي كه مردم را سالم نگه مي دارد آن نيست كه مي خورند، بلكه آن غذايي است كه خوب هضم مي كنند.
***
من هرگز به آينده فكر نمي كنم، چرا كه خودش به زودي خواهد آمد.
***
به يقين بر اين باورم كه پول نمي تواند كاروان بشري را به سوي پيشرفت هدايت كند؛ حتي اگر در دست فداكارترين فرد بشر براي اين مقصود باشد.
***
دانش چيز شگفت انگيزي است، مشروط بر آنكه كسي مجبور نباشد از راه آن امرار معاش كند.
گزیده سخنان آرتور شوپنهاور
هر جدایی یک نوع مرگ است و هر ملاقات یک نوع رستاخیز.
***
وقایع خوش زندگي مثل درختان سبز و خرمي است که وقتيکه از دور نظاره شان می کنيم خيلي زيبا به نظر می رسند ولي به مجرد آنکه نزديکشان شده و در داخلشان می رويم زيبائيشان هم از بين می رود ، شما در اين موقع نمی توانيد بفهميد زيبائیش به کجا رفته ، آنچه می بينيد چند درخت خواهد بود و بس.
***
همه آرزوها از نیاز سرچشمه میگیرد ،یعنی کمبودها و رنجها .
***
اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند، صداقت است.
***
افراد پست و فرومایه از خطاهای اشخاص بزرگ لذت فراوان میبرند.
***
جمال اگرچه مایۀ شرافت است ولی مقرون به هزاران شر و آفت است .
***
ما ندرتاً دربارۀ آنچه که داریم فکر می کنیم ، درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم که نداریم .
***
اگر با خونسردی گناهان کوچک را مرتکب شدیم ، روزی می رسد که بدترین گناهان را هم بدون خجالت و پشیمانی مرتکب می شوبم .
***
زیبایی اگرچه مایه شرافت است ،اما در معرض هزاران شر و آفت.
***
هنرها تنها تقلید محض واقعیت خارجی نیستند و اگر برخی آثار هنری چنین بودند در حقیقت در برابر رسالت عالی خود کاذب می نمودند.
***
مفاهیم سازه های مغزی اند حال آنکه ایده ها مقدم بر فکر بشری هستند . در حقیقت درک مغزی ما از ایده ها مفهوم را می سازند لذا مفاهیم را راهی به قلمرو ذاتها نیست .
***
وظیفه هنر تجلی ایده هاست.
***
به من بگو قبل از آمدن به این دنیا کجا بودی؟ تا بگویم بعد از مرگ کجا میروی .
***
ایده ها الگوهای ازلی ای هستند که در قلمرو ذاتها یا هستی های حقیقی وجود دارند که آدمیان تنها هنگامی که خود را از توجه به جزئیات ، در اینجا و اکنون (مکان و زمان) فارغ سازند وارد آن قلمرو می شوند .
***
وظیفه هنرها توصیف موارد خاصی از واقعیت نیست بلکه نشان دادن امور مطلق و کلی ای است که در پشت این موارد خاص و جزئی قرار دارند . به عنوان مثال یک نقاشی زنی خاص و فرزندش را به عنوان شمایل حضرت مریم و عیسی مسیح نشان می دهد اما برای اینکه این تصویر به مثابه هنری والا تلقی شود باید نشان دهنده چیزی از جوهر عشق مادری باشد . تابلوهای نقاشی بسیاری از حضرت مریم و کودک وجود دارد اما تنها هنرمندان بزرگ تصویری می آفرینند که به نظر می رسد عامل ملکوتی موجود در عطوفت مادرانه را ترسیم می کنند. به عبارتی آنچه در یک پرده نقاشی عالی مطرح است ایده یا تصوری است که تنها در یک مورد به خصوص (در اینجا عشق مادرانه) تجلی می یابد و این مورد خاص را تعالی می بخشد و از حد صرفا بازنمود آن فراتر می رود.
***
نگهداری دم ماهی و دل زن از مشکلات است .
***
جمع مال ، تحصیل کامیابی ، کسب دانش و شهرت ، هیچکدام با تندرستی برابری نمی کند . برای حفظ تندرستی باید از هر چیز که برای تندرستی مضر است پرهیز کرد . مخصوصاً از شهوت روانی .
***
زبان ارزشمندترین میراث یک ملت است .
***
اگر ما چیزی را می خواهیم برای آن نیست که دلیلی بر آن پیدا کرده ایم بلکه چون آن را می خواهیم برایش دلیل پیدا می کنیم.
***
ایده های ازلی دریافته از تامل ناب هستند و مایه اساسی و ابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند ، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند . تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است.
***
اراده از آن مرد کور نیرومندی است که بر دوش خود مرد شل بینایی را می برد تا او را رهبری کند.
اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند، صداقت است.
***
عشق و عاشقی هر چند لطیف و پر احساس ابراز گردد ،باز هم ریشه در شهوت دارد.
گزیده سخنان آدولف هیتلر
وقتي برنده ميشوي، نيازي به توضيح نداري! وقتي مي بازي چیزی برای توضیح دادن نداری!
***
کسی که بتواند میل و هوس شهواتی خود را مهار کند موجود با اراده ای است .
***
کسی که با تخیلات پریشان از مشکلات برای خود کوهی می سازد و هر چیز را دشواری می داند واژگون شدن او حتمی است .
***
هرجا ایمان کامل باشد اراده قوی هم وجود خواهد داشت مردان بی اراده کسانی هستند که به هیچ چیز ایمان ندارند .
***
کسی که میخواهد زنده بماند باید مبارزه کند و کسی که دست از مبارزه بردارد آن هم در جهانی که هستی آن وابسته به مبارزه کردن است لایق زنده ماندن نیست .
***
حقیقت همان دروغی است كه بارها و بارها تكرار شده است .
***
تعلیم و تربیت یکی از اساس کشور است و مغز های جوان نبایستی از دانش ها و معلوماتی انباشه شود که هشتاد درصد برای آن ها غیر ضروری است و در نتیجه ممکن است پس از چند سال آن ها را به کلی فراموش کنند .
***
از درس تاریخ آنچه در خاطرات جوانان باقی می ماند غیر از یک مشت اطلاعات بی فایده مانند تاریخ تولد چند سردار یا پادشاه چیز دیگری نبوده و سایر قسمت های مهم آن به کلی از یاد رفته و یا از ان نتیجه کلی نگرفته اند .
***
شما یک عمر بر سر کودک بزنید و از رشد و تکامل او جلوگیری کنید معلوم است که چنین موجود سر خورده در خود آن نیرو را نخواهد یافت که با استفاده از منابع طبیعی فکر و اندیشه را در خود تقویت نماید .
***
بهترین وسیله برای شکست یک ملت ناتوان ساختن انرژی و اراده معنوی است .
***
اگر اقدامی با شکست و دلسردی روبرو شد نباید دست از تلاش و کوشش برداشت و امید پیروزی را از دست داد .
***
تجربه نشان داده است هرگونه عقیده که با مخالفت سخت روبرو شود، هواخواه بیشتری پیدا می کند و گاهی شکنجه و آزار شدن طرفدارانش در پیشرفت آن مؤثر است و بر تعداد طرفداران آن افزوده می گردد .
***
وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند .
***
یهودیان پایه های هنر و ادبیات کشور های دیگر را سست می کنند احساسات مردم را فریب می دهند و تمام افکار درست و محکم را در هم فرو ریخته و مردم را از راه راست منحرف می سازند .
***
چیزی که باعث قدرت و بزرگی نژاد آریا شد فقط غرایز معنوی نبود بلکه توجه و علاقه ی او برای تشکیل سازمان های بزرگتر باعث پیشرفت این قوم شده است و آن ها از روز اول خود را عادت دادند که برای تامین مایحتاج زندگی خود و دیگران زحمت بکشند و از این راه سازمان وسیع تری ایجاد کردند .
***
بعضی حقایق به طوری پنهان شده اند که اگر کسی به خوبی دقت نکند آن را نمی شناسد ولی غالباْ اتفاق می افتد که این حقایق روشن را افراد عادی نمی بینند یا لااقل نمی توانند بد و خوب خویش را تشخیص دهند .
***
اگر بخواهیم عالم هستی را به سه قسمت نمایند: قسمتی که تمدن انسانی را خلق کرده و گروهی که آن را نگاهداری نموده و دسته ای که آن را از بین برده اند بدون هیچ تردید نژاد اریاها جزء گروه اول قرار خواهند گرفت
گزیده سخنان آبراهام لینکن
همه مردم از تعارف خوششان می آید.
***
هرکس برای دفاع از حقش برخواست ،تو هم برخیز. اگر بنشینی ،حق را تنها رهاکرده ای نه بپاخواسته را...
***
به اين نكته پي برده ام كه بيشتر مردم آنقدر شاد هستند كه ذهن شان را نيز وادار مي سازند اين گونه باشد.
***
آزادي يعني اينكه مي خواهم نه برده باشم و نه برده دار
***
من ديده ام كه درجه سعادت اشخاص بستگي به اراده و ميل خود آنها دارد.
***
مرد بي شهامت كسي است كه در جايي كه بايد اعتراف كند، خاموش بنشيند.
***
اگر نمي خواهي در حق تو داوري شود، درباره ديگران داوري نكن.
***
ازدواج نه بهشت است و نه جهنم، تنها يك برزخ است.
***
زمين خوردن، شكست خوردن نيست؛ از زمين بلند نشدن، شكست خوردن است.
***
همانطور كه مايل نيستم بنده كسي باشم، حاضر نيستم آقاي كسي باشم. كساني كه مخالف آزادي ديگرانند، خود لياقت آزادي را ندارند.
***
كشتن گنجشك ها، كركس ها را ادب نمي كند.
***
لبخند، بيش از چند لحظه دوام ندارد، اما خاطره ي آن جاوداني است.
***
هرگاه بتوانيم بعد از شكست لبخند بزنيم شجاع هستيم.
***
رنج و غصه را براي خودت بپذير و رفاه و آسايش را براي همه .
***
پدرم به من كار كردن را آموخت، نه عشق و علاقه به كار را.
***
من مايلم امور دولت را به نحوي اداره كنم كه اگر در پايان فرمانروايي خود همه دوستانم را از دست دادم، دست كم يكي از دوستانم باقي بماند و آن، وجدان و قلب من است.
***
به همه اعتماد داشتن خطرناك است، به هيچ كس اعتماد نداشتن خطرناكترين است.
***
گامهاي من رو به جلو همواره آرام بوده اند. اين را خودم مي دانم، اما هرگز هيچ گامي را رو به عقب برنداشته ام.
***
كسي كه "امروز" از "ديروز" آگاهتر نباشد، انسان خردمندي نيست
بهار و نوروز در شعر فارسی- جلال قیامی میر حسینی
آورده نسیم،سر در آغوش بهار
پیراهنی از شکوفه، تن پوش بهار
گلنقرهء اشک ریزد از دیدهء ابر
باغ افق سبز،غزلنوش بهار
بهار و نوروز در شعر فارسی- حبیب یغمایی
سال اگر کـهنه اسـت یـا نو،چون رود دیگر نیاید
نخل چون از پای افتد سایهاش بر سر نیاید
کهنه هرگز نو نـگردد،رفته هرگز باز ناید
بشنو از خیام اگر گفت منت باور نیاید
این مـثل پیشینان گفتند و من خـود آزمـودم
سال نو-بی شبهه-از سال کهن بهتر نیاید
بندهء آن پاک درویشم که خورسند است و قانع
فارغ از هر نیک و هر بد گر بیاید گر نیاید
زر پرستان را بگوی از من که باشد مفلسان را
در نداریها نـشاطی کان نشاط از زر نیاید
یک نصیحت گویمت در سال نو بشنو که:عاقل
دست بر کاری نیازد کان ز دستش بر نیاید
خرد جوئی گل دماوند،سبزه رویاند،بدامان
پرورشهائی که از دریای پهناور نـیاید
روز نـو خوش از در آمد،آرزومندم خدا را
دشمنان و دوستان را جز خوشی از در نیای
بهار و نوروز در شعر فارسی- قاری عبدالله
هار آمد كه آرايد چمن را
نسيم ارزان كند مشك ختن را
بهار آمد كه بيند چشم بيدار
شب مهتاب، جوش ياسمن را
بهار آمد كه برف از كه پريده ست
فراوان سبزه در صحرا دميدست
بروی سبزهها الماس چيده ست
بهار آمد كه شبنم كاری صبح
بهار آمد كه عالم زنده گردد
گل زرد، اختر تابنده گردد
به تشريف قدوم فروردين گل
ز شادی يك دهان خنده گردد
بهار آمد كه گل از گل برآيد
كدورتهای دل، از دل برآيد
بهار آمد كه باز از بهر گلگشت
خرامان ماهم از منزل برآيد
بهارو نوروز در شعر فارسی- رودکی
آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار زينت و آرايش عجيب
شايد كه مرد پير بدين گه جوان شود
گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب
چرخ بزرگوار يكي لشگري بكرد
لشگرش ابر تيره و باد صبا نقيب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كثيب
خورشيد ز ابر تيره دهد روي گاه گاه
چونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب
يك چند روزگار جهان دردمند بود
به شد كه يافت بوي سمن را دواي طيب
باران مشك بوي بباريد نو بنو
وز برف بركشيد يكي حله قصيب
گنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت
هر جو يكي كه خشك همي بود شد رطيب
لاله ميان كشت درخشد همي ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضيب
بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مر او را شده مجيب
صلصل بسر و بن بر با نغمه كهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنك غريب
اكنون خوريد باده و اكنون زييد شاد
كه اكنون برد نصيب حبيب از بر حبيب
ریا در شعر فارسی- محمد سلمانی
با نبایدها و بایدهایت کم کم ساختیم
دوستان دیدیم می سازند ما هم ساختیم
زاهدا ما غافل از رنج قناعت نیستیم
تاکه فهمیدیم شادی نیست با غم ساختیم
خون دل خوردیم با انگورها وخمره ها
عاقبت اسباب شادی را فراهم ساختیم
محتسب می خورد و در میخانه خم هارا شکست
ما ولی خود را به حفظ باده ملزم ساختیم!!
اهل مسجد نیستیم اما در این میخانه ها
کی کمینگاهی برای ابن ملجم ساختیم؟
زندگی با ما چه کرد ای زاهد غافل مگر؟
او دمادم سوخت مارا ما دمادم ساختیم
با می و معشوق و رقص شعله وقدری گناه
ما بهشت دیگری را در جهنم ساختیم
ریا در شعر فارسی- مرتضی کیوان هاشمی
من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می ترسم
مرا از جنگ رو در روی در میدان هراسی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم
من از صد دشمن دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می ترسم
پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم
اصولن من نمی دانم چرا از چاه می ترسم
اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی،
اگر افتد به دست آدم خود خواه می ترسم
مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
من از قداره بندان مرید شاه می ترسم
نمی ترسم زدرگاه خدای مهربان، اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم
خدای من،نمی دانم چرا از تو نمی ترسم
ولی از این برادرهای حزب الله می ترسم
چو "کیوان" بر مدار خویش می گردم، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم
ریا در شعر فارسی- حسین مفیدی فر
ریا یعنی به هر سویی دویدن
ولی جایی خداوندی ندیدن
ریا یعنی خدا اینجا مهم نیست
رضای صاحب دنیا مهم نیست
مهم اینجا فقط وهم و گمان است
مهم تنها نگاه مردمان است
ریا یعنی بشر در جهل مطلق
میان هیچ و نادانی معلق
ریا یعنی بشر در غفلتی سخت
به دنبال سرابی چشم بد بخت
مفیدی! گو تو آیا مدح و اشعار
که خوانی بهر مولایت به هر بار
خلوصی در میان گفته ات هست؟
و یا خود را کنی با شعر خود مست؟
اگر مخلص شدی در مدح و گفتار
تخلص را مگو پایان اشعار
اگر شعر تو مختص امام است
تخلص آفت اخلاص تام است
چه حالی می شوی شعر تو را گر
به نام خود بخواند فرد دیگر؟
تو آیا می شوی از دست آن دزد
نظیر کاسبی بی اجر و بی مزد؟
اگر اینگونه باشی پس یقین دان
نباشد مدح مولا بهر یزدان
لذا اینجا تو هم اهل ریایی
به نوعی در پی نان و نوایی
خلوص واقعی چون گوهری ناب
میان مردمان باشد چه کمیاب...
ریا در شعر فارسی- محمد سلمانی
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم
مرا به حال دگردیسی ام رها سازید
که در شگفت ترین لحظه های تغییرم
اسیر وسوسه ی سفره های تان نشوم
که از سلاله ی مردان چشم و دل سیرم
حریم خواب من آن سوی خواب های شماست
اگرچه مثل شما واژگونه تعبیرم
کمی دقیق تر از هر کسی مرور کنید
مرا که صاحب داوودی از مزامیرم
شما به سوی همان قله ها شتابانید
که من زفتح بلندای شان سرازیرم
مرا به پیروی از عاقلان چه می خوانید؟!
که من برای خودم مرشدم ، خودم پیرم!!
علم و تعلیم در شعر فارسی- عباس شهری
علم باشد دوای هر رنجی
علم باشد کلید هر گنجی
گر نداری هنر خسی باشی
هنر آموز تا کسی باشی
آدمی را اگر هنر باشد
به که تا مال و سیم و زر باشد
مالدار زنده است روزی چند
تا ابد زنده است دانشمند
کودکی گفت من چکار کنم
تا به آن کار افتخار کنم
گفتمش علم و معرفت آموز
تا شب محنت تو گردد روز
گفت چون علم اختیار کنم
بعد از آن گو مرا چه کار کنم
گفتم ار علم اختیار کنی
علم گوید ترا چه کار کنی
جوانی در شعر فارسی- شهریار
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
غم در شعر فارسی- شاطر عباس صبوحی
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که زهجرم قدت از غم شکنم
غم در شعر فارسی- فصل بهار خانم،ایران الدوله(جنت)
مرا در زندگي از بيش و از کم
نباشد در جهان حاصل بجز غم
دلا خوشتر که با غم همنشيني
که نبود مردم در نسل آدم
ز دشمن کر خوري صد زخم کاري
مدار از دوستان اميد مرهم
بناي عهد هر يک سست بنياد
بلاي جور هر يک سخت محکم
که مهر دوستان جز از دمي نيست
چه حاصل با شدت از لطف يکدم
چه رسم مردمي در اين جهان نيست
به ياد مردمي خوش باش و خرم
به پر در لامکان مانند سيمرغ
دلا بگذار عالم را به عالم
بياد جم بزن جام پياپي
بياد کي بکش آه دمادم
ز(جنت) گو به آن بد عهد بد خو
که عهد دوستان بشکست درهم
به هيچم از چه بفروشي نداني
که چون من بنده اي افتد تراکم
غم در شعر فارسی- محمد تقی فتوت
بجز غم با دلم کس آشنا نیست
که هر جا میروم از من جدا نیست
مگر با غم گل ما را سرشتند
که شادی با دل ما آشنا نیست
دگر دیدار گلهای بهاران
برایم روح بخش و جانفزا نیست
بهر دلدار دل بستیم دیدیم
نشانی از وی از مهر و وفا نیست
هزاران داغ دارم بر دل از هجر
که داغ لاله همچون داغ ما نیست
جوانی رفت همچون برق افسوس
بجز یادی دگر از او بجا نیست
چنان دلتنگم از این زندگانی
که از زندان او جانم رها نیست
خدایا با که گویم از غم دل
که در عالم کسی غمخوار ما نیست
(فتوت) قصه های غصه ی دل
بهر دل هست با ما گو، کجا نیست
غم در شعر فارسی- مجتبی کاشانی
ای آنکه پس از ما به جهان غم داری
نیکو بنگر که از چه ماتم داری
غافل شده ای از آنچه داری با خویش
در ماتم آنی که چه ها کم داری...
خدا در شعر فارسی- ابو سعید ابوالخیر
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود
---
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن
عشق در شعر فارسی- حافظ
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"
ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار!
کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جِلوهٔ آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
عشق در شعر فارسی- ژاله عالمتاج قائم مقامی
گم شد جوانیم همه در آرزوی عشق
اما رهی نیافتم آخر به کوی عشق
از حجب و از غرور دل خردهسنج من
شد بهرهور ز عشق ولی ز آرزوی عشق
عشق در شعر فارسی- پارسا تویسرکانی
نه در دل امیدی و نه در سینه صفائی
ای عشق غم آموز و دل افروز کجائی
از وسوسه عقل چه حاصل که حکیمان
با چون و چرا راه نبردند به جائی
آنجا که سراپرده نهد سلطنت عشق
کس را نبود فرصت چونی و چرائی
ای عشق بجان منتم از توست که آسود
جان و دل سرگشته ام از هر من و مائی
با لطف تو از خلق نه بیمی نه امیدی
با مهر تو از حشر نه خوفی نه رجائی
لبخند برویم بزن ای غنچهٔ امید
هر چند که در صحبت گل نیست وفائی
باز آی و مرا باز ده آن عمر که کردیم
بیهوده تلف در ره هر بی سر و پائی
ای سرو روان گرچه بلائی تو سراپا
بالای بلند تو مبیناد بلائی
جز با غم زلف و رخ دلجوی تو ما را
نه دست طمع باشد و نه چشم عطائی
عشق در شعر فارسی- علاءالدین مساعد
کو دلبری تا از جفا با غم گرفتارم کند
از عشق روی و موی خود خوارم کند زارم کند
من عاشقی دیوانه ام از خویشتن بیگانه ام
خواهم که او دیوانه تر از عشق سرشارم کند
سوزم درون خویشتن آتش زنم بر جان و تن
تا در طریق عاشقی بیدار و هوشیارم کند
هر دم ز غم سوزد مرا چون آتش افروزد مرا
در کار عشق و عاشقی صد حیله در کارم کند
در عشق او افسانه ام او شمع و من پروانه ام
خواهد که رسوای جهان در کوی و بازارم کند
کوبم در میخانه را جویم مه جانانه را
چون در گشاید بر رخم بسیار آزارم کند
در گوشهٔ میخانه ها بخشد مرا پیمانه ها
تا مست لایعقل شوم آگه ز اسرارم کند
باشد مساعد را چنین گفتار نغز و دلنشین
امشب مگر آن مه جبین سرمست دیدارم کند
عشق در شعر فارسی- گروس عبدالملکیان
هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
عشق در شعر فارسی- عماد خراسانی
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی
بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی
ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت
حسن در بردن دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود
وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود
راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود
گر تو ای عشق نه مشّاطه خوبان بودی
ترک آن ماه جفاپیشه چه آسان بودی
چون نکو می نگرم شمع تو، پروانه توئی
حرم و دیر توئی کعبه و بتخانه توئی
راز شیرینی این عالم افسانه توئی
لب دلدار توئی، طرّه جانان توئی
گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق
هرچه بینم همه از چشم تو بینم ای عشق
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم
گرچه زان زلف گره ها زده ای در کارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
باز اگر بوی مئی هست ز میخانه تست
باز اگر آب حیاتی است به پیمانه تست
باز اگر راحت جانی بود افسانه تست
باز هم عقل کسی راست که دیوانه تست
شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی
خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم
بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم
گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم
بعد از این رحم مکن بر دل دیوانه من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من
من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو
عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو
نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق
زندگی در شعر فارسی- سید علی صالحی
در اين دنيای دَرَندَشت
هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی میکند.
باران که بيايد
بيد هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد
صبر در شعر فارسی- حافظ
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند
یک قطرهی خون است و هزار اندیشه
آزادی در شعر فارسی- هوشنگ ابتهاج
عزیزم
پاککن از چهره اشکت را، ز جا برخیز
تو در من زندهای، من در تو
ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا
با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز
نوید روز آزادیست.
مرگ در شعر فارسی- گروس عبدالملکیان
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
عمر در شعر فارسی- شفیعی کدکنی
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
دوست در اشعار فارسی-طلعت بصاری
ز سنگ جور تو بي مهر و بي وفا اي دوست
دلم شکسته شد اما چه بي صدا اي دوست
منم که يک سر مويت به عالمي ندهم
ولي تو داده اي آسان زکف مرا اي دوست
تو قدر دوست چه داني که هست گوهر عشق
به پيش چشم تو بي قدر و بي بها اي دوست
منم چو گوهر رخشان ميان گوهريان
چو گوهري نشناسي مرا چرا اي دوست
کمال عشق بود اعتماد و يکرنگي
به سوء ظن مشکن رونق صفا اي دوست
من از تو شکوه به بيگانگان نخواهم برد
که آشنا نکند شکوه ز آشنا اي دوست
شکايت از تو به جايي نمي برد (طلعت)
پذيرد آنچه که باشد ترا رضا اي دوست
دوست در شعر فارسی- ابوالقاسم حالت
از دوست مخواه غیر دیدارش را
بفکن زنظر معایب کارش را
میباش چو زنبور که بر گل چو رسد
گیرد عسلش را و نهد خارش را
دوست در شعر فارسی- احمد شهنا
دل بسته ام از همه عالم بروی دوست
وز هر چه فارغیم،بجز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد بهیچ روی
الا بموی دلکش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کاینهمه وصفش کنند نیست
جز جلوه ای ز صحن مصفای کوی دوست
گلهای باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم بدیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمیدهم
ما بسته ایم رشته جان را بموی دوست
بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند
مائیم و روی دل بهمه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمیکنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
زن در شعر فارسی- پروین اعتصامی
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
سیاست در شعر فارسی- مجتبی کاشانی
خانه ام هرجا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سياستها بود
کاش معنای سياست اين بود
که قفس ها را در آن حبس کنيم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی ...
مادر در شعر فارسی- سعدی
جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
كه اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى كزان یك مگس رنجه اى
كه امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور
كه نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو كرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى كه راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شكر كردى كه با دیده اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده اى
سیاست در شعر فارسی- خلیل الله خلیلی
کشتند بشر را که سیاست این است
کردند جهان تبه که حکمت این اسـت
در کســوت خـــیرخواهی نــوع بشـــر
زادند چه فتنه ها که مهارت این است
سیاست در شعر فارسی- ایرج میرزا
سیاست پیشه مردم حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
به هر تغییر شکلی مستعدّند
گهی مشروطه، گاهی مستبدند
در هر لباسند
بنحوی همدگر را می شناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشان کین و آماج بلائیم
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه...
بهار و نوروز در شعر فارسی- سلمان هراتی
عيد، «حول حالنا» است
كه واجب است بفهميم
عيد، شوقي است
كه پدرم را به مزرعه مي خواند
عيد، تن پوش كهنه باباست
كه مادر
آن را به قد من كوك مي زند
و من آن قدر بزرگ مي شوم
كه در پيراهن مي گنجم
عيد، تقاضاي سبز شدن است
يا مقلب القلوب!
بهار و نوروز در شعر فارسی- سعدی
برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز
مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز
بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز
جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز
نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز
منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين کوز
دريغا عيش اگر مرگش نبودي
دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز
زن در شعر فارسی- فریبا شش بلوکی
زني را مي شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولي از بس که پر شور است
دو صد بيم از سفر دارد
زني را مي شناسم من
که در يک گوشه ي خانه
ميان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق مي خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدايش خسته و محزون
اميدش در ته فرداست
زني را مي شناسم من
که مي گويد پشيمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لايق آنست
زني هم زير لب گويد
گريزانم از اين خانه
ولي از خود چنين پرسد
چه کس موهاي طفلم را
پس از من مي زند شانه؟
زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد
زني مي گريد و گويد
به سينه شير کم دارد
زني با تار تنهايي
لباس تور مي بافد
زني در کنج تاريکي
نماز نور مي خواند
زني خو کرده با زنجير
زني مانوس با زندان
تمام سهم او اينست
نگاه سرد زندانبان
زني را مي شناسم من
که مي ميرد ز يک تحقير
ولي آواز مي خواند
که اين است بازي تقدير
زني با فقر مي سازد
زني با اشک مي خوابد
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نمي داند
زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي کند مخفي
که يک باره نگويندش
چه بد بختي چه بد بختي
زني را مي شناسم من
که شعرش بوي غم دارد
ولي مي خندد و گويد
که دنيا پيچ و خم دارد
زني را مي شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه مي خواند
اگر چه درد جانکاهي
درون سينه اش دارد
زني مي ترسد از رفتن
که او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريک است اين خانه
زني شرمنده از کودک
کنار سفره ي خالي
که اي طفلم بخواب امشب
بخواب آري
و من تکرار خواهم کرد
سرود لايي لالايي
زني را مي شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گريه
که او نازاي پردرد است
زني را مي شناسم من
که ناي رفتنش رفته
قدم هايش همه خسته
دلش در زير پاهايش
زند فرياد که بسه
زني را مي شناسم من
که با شيطان نفس خود
هزاران بار جنگيده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامي بد کاران
تمسخر وار خنديده
زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان کوچه مي ماند
زني در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده ديگر
جنيني در شکم دارد
زني در بستر مرگ است
زني نزديکي مرگ است
سراغش را که مي گيرد
نمي دانم؟
شبي در بستري کوچک
زني آهسته مي ميرد
زني هم انتقامش را
ز مردي هرزه مي گيرد...
زني را مي شناسم من
زن در شعر فارسی- رهی معیری
کیم من، دردمندی، ناتوانی
اسیری، خسته ای ،افسرده جانی
تذروی،بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
در این محفل چو من حسرت کشی نیست
به سوز سینه من، آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی به روز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو،بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تند خویی
زن و آتش، زیک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هرچه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از ناپارسا زن، نا پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونه اند
زیانند و فریبند و فسونند
چون زن یار کسان شد مار از او به
چوتر دامن بود گل خار از او به
حذر کن زان بُت نسرین بر و دوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
که از او پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
که از این بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشه ها کرد
مهیّا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گرائیدن به هر سوی
ز امواج خروشان تند خویی
ز روز و شب دو رنگی و دورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از نی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب از مار و دور اندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو، نا استواری
ز دور آسمان ناپایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
به دنیا در بود دنیایی دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی
وز این موجود افسونگر چه خواهی
اگر زن نوگل باغ جهان است
چرا چون خار سر تا پا زبان است
چه بودی گر سروپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی در کتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینهء خویش
گزیده اشعار مارگوت بیگل
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را
زیر پای خویش
***
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت
***
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
***
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
***
گذشته می گذرد
حال ،طماع است
آینده هجوم می آورد
بهتراست بگویمت
برگذشته چیره شو
حال را داوری کن
وآینده را بیاغاز
***
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل،
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم،
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم،
تا دریابم،شگفتی کنم،باز شناسم
که می توانم باشم، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود،
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم...
***
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و
من
***
پيش از آنكه به تنهايي خود پناه برم
از ديگران شكوه آغاز ميكنم
فرياد مي كشم كه:
" تركم گفته اند !!! "
چرا از خود نميپرسم
كسي را دارم
كه احساسم را
انديشه و رويايم را
زندگي ام را
با او قسمت كنم ؟؟؟
آغاز جداسري
شايد
از ديگران
نبود.
گزیده اشعار میرزاعلی اکبر صابر
مادام که حامیان ظلمت
خواهند ادامه جهالت،
فهمد مگر این گروه ملّت،
توحید چه باشد و نبوت؟
مکتب کند اقتضا زمانه ،
بی خار شود گل فراست،
کم جوی صفا در این زمانه
چون نیست ، بجستجو چه حاجت ؟
ای خفته من ، بخواب غافل!
***
پرسش:
گر که تعریف ز خود عیب بزرگیست، چرا
شیخالاسلام ز خود اینهمه تقدیر کند؟
پاسخ:
چونکه ملاست پسرجان و هر آن خواب که دید
خود او خواب خودش را همه تعبیر کند
***
صحبت دوازده نفر در یک مجلس:
وکیل: حق بهناحق گفتهام من، بس گناهان گردهام.
حکیم: من نفهمیده مرض، اقوام گریان کردهام.
تاجر: بنده مال خویش را با خلق یکسان کردهام.
روضهخوان: خلق را گریانده، کیف از پول آنان کردهام.
درویش: معرکه بگرفته، کلاشی فراوان کردهام.
صوفی: روز و شب «حق» گفتهام، حق نیز پنهان کردهام.
ملا: داده فتوا، خلق را اغوا فراوان کردهام.
علم: ناامیدم، ترک این مخلوق نادان کردهام.
جهل: من در این هنگامه کیفی کرده، جولان کردهام.
شاعر: از گل . از بلبل و از عشق دکان کردهام.
عوام: بر جهالت تکیه داده بستر از آن کردهام.
روزنامهنگار: تا جریده پر شود صحبت فراوان کردهام.
***
آسوده و راحت،
در خواب غفلت!
چشمها بسته،
در خواب جهالت!
چشمت بشود باز،ببیند همه
در رنج و مشقت!
غم ملت ،امت به کدورت!
***
در ما نکند ندای این عصر اثر،
از خواب نخیزیم ز توپ و ز تشر،
گر اجنبیانند به طیاره سوار،
ما از اتول و موتول نداریم خبر.
گر اهل زمین پرند همچون مرغان،
ماییم زمینگیر ز اهل منبر
***
راهم بدهید روبراه آمدهام
بر درگه حضرتالله آمدهام
بیتحفه نیامدم نه دستم خالی است
با دست پر از همه گناه آمدهام
زیده اشعار کبیر
خدا را جست وجو کردم،
در کنایس یهود،
و در جانب دیوار غربی.
در کلیساهای نصرانی،
بر روی صلیب،
در پی او می گشتم.
به پرستشگاههای هندیان سرکشیدم.
به مسجد رفتم،
به کعبه در معبد او را جست وجو کردم.
و در مراسم و قربانی ها.
در نماز و یوگا، خدا را طلبیدم.
تا این که ندای خدا را شنیدم که به من میگفت:
ای بنده من! کجا را جست وجو می کنی؟
من کنار تو هستم.
اگر تو جوینده حقیقی باشی،
مرا می بینی مرا در لحظهای از زمان دیدار خواهی کرد...
***
آیا ذهن بزرگتر است از
آنجه ذهن را ذهنیت بخشیده؟
آیا براهما بزرگتر است
آنچه او از او برخاسته؟...
من پاک گیج شده ام
آیا معبد بزرگتر است از
آنکه او به خداوند خدمت می کند؟
***
به باغ گل نرو، از آنجا که باغی از گل در درون داری
بر هزار گلبرگ نیلوفر آبی بنشین
و نگه کن زیبایی را که اندرون داری
***
کجا در جستجوی من هستید ؟ من همراه شمایم
نه در زیارت، نه در تمثال ها و نه حتی در چله نشینی،
نه در معبد، نه در مسجد، نه در کعبه و نه در کایلاش،
من با شمایم ای انسان ها، من با شمایم.
نه در نیایش و نه در مراقبه و نه حتی در روزه و ریاضت،
نه در گوشه نشینی ، نه در نیروی حیات و نه در جسم،
و نه حتی در فضای لایتناهی،
نه در رحم مادر طبیعت و نه در نَفَس حیاتی،
از سر صدق بجویید و در لحظه ای بیابید
کبیر می گوید، با دقت گوش فرا ده؛
آنجا که ایمان شماست، من همانجایم.
***
من نوای فلوتش را میشنوم
خود را سرکوب کردن نمیدانم.
گرچه بهار نیست گل میشکفد
و زنبور دعوتش را میپذیرد.
آسمان میغرد و برق میزند
و امواج در قلبم غلیان میکنند.
باران میزند
و قلبم آفریدگار را میطلبد.
قلب من به مرزی رسیده است که از آن
ترنم جهان بر میخیزدو فرو مینشیتد:
آنجا که بیرقهایی پنهان در آسمان به اهتزاز آمده اند
کبیر میگوید:
“قلب من میمیرد
اگرچه همیشه زنده است”
گزیده اشعار ویلیام شکسپیر
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
"این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است"
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است ویلیام شکسپیر
شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود.
***
هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،
و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.
و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،
و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.
اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم
از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند
و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
***
من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.
عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد.
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.
من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست.
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد.
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را.
***
پس از مرگم در سوگ من منشین
آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی
که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛
ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها
وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور
دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم
که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم
مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد
حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور
آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام
هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی
بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند
مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود
و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود.
***
وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد ،
و " دیک " شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند
و "تام " کنده های هیزم را به تالار می کشد
وقتی سطل شیر ، یخ زده به خانه می رسد ،
وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند ،
جغد با چشمان خیره ،آواز شبا نه اش را می خواند
" هو ،هو !
آوای خوشی است
وقتی " جو آن " چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد
و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد
وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان می خوابند ،
و نوک بینی " مریان " سرخ و ملتهب به نظر می آید
وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند
جغد با چشمان خیره ، آواز شبانه اش را می خواند
هو ، هو !"
آوای خوشی است
وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
گزیده اشعار یوهان گوته
دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد
روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد
تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان
***
دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد!
آری
ای پادشاه!
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است
***
هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه
به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد
در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید
اما در آسمان مه آلود
آنرا بجز رنگ سپید نمی توان دید
ای پیر زنده دل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلت بیرون نرفته است
***
عاشقان یکدل
در تاریکی شب نیز راه کوی یار را گم نمی کنند
کاش لیلی و مجنون زنده می شدند
تا من راه عشق را به آنان دهم...
***
نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش می کشد
و او را در این ماتم کده
با نیروهای اغوا و فریب در بند می کشد.
فراتر از همه نفرین بر اندیشه های والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر می سازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باری اند بر دوش خرد!
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد می شوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملک اش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم می فریبدمان .
نفرین بر دارایی که با گنجینه هایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان می سازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم می سازد.
نفرین برآن مرحمت بالای عشق!...
***
ما را به این زمین ِ خسته می آوری
رهایمان می کنی تا خود را به گناه بیالاییم
آن گاه می گذاری پشیمانی بکشیم
یک آن لغزش و یک عمر اندوه...
***
مردمان جهان از خُرد تا بزرگ
تارهای سست از آرزوهای گران بر گِرد خویش می تنند
و خود
عنکبوت وار میان آن جای میگیرند
ناگهان ضربت جادویی این تارهای سست را از هم می گسلد
آنگاه همه فغان برمی آورند که کاخی آراسته به دست ستم ویران شده است
***
در خاموشی شب
بلبل بانگ برداشت و آواز شبانه اش به عرش خداوند رسید
خدا نغمه بلبل را شنید و به پاداش آن
در قفسی زرینش کرد و به او روح نام داد
از آن پس
مرغ روح در قفس تن زندانی است
ولی همچنان گاه و بیگاه نوای دلپذیرش را سر میدهد
گزیده اشعار الکساندر پوپ
طبیعت سراسر هنر است، امّا سرّ آن بر تو مکشوف نیست
اتفاق و تصادف، همه طرح و هدایت است که از دیده ها پنهان است
و ناموزونی ها، تمام هم آهنگی هاست که هنوز شناخته نشده است
و شر و بدی های جزیی در نظام کلْ همه خیر محض است
و علیرغم این عقل خطاکار
یک حقیقت چون آفتاب روشن است
و این است که هر چه هست، همه در جای خود نیکوست.
***
انسان به دور از
اشتباه و خطا است!
بخشاینده خدا است
***
خطرناك است،
دانش كم
یا باید آب چشمه را
تا قطره ی آخر نوشید
یا هرگز لب نزد
***
وضع و حال مردمان تنگ فكر
به وضع و حال بطریهای تنگ دهان ماند؛
هرچه كمتر در خود دارند،
با سر و صدای بیشتری
آن را به خارج پرتاب می كنند
***
بهترین راه برای اثبات صفای ذهنی ما
نشان دادن خطاهای آن است؛
نمایش ناپاكیهای بستر نهر
به ما می فهماند
آب
پاك و صاف است
***
اندیشه های ما
در غرفه های بیشمار مغز
با زنجیر ناپیدا
به یكدیگر پیوسته اند
از آنها چون یكی
بیدار شود،
سر بر می دارند هزار تای دیگر نیز
گزیده اشعار پرسی شلی
دانه ای بکار و مگذار هیچ جباری آن را درو کند
ثروتی بدست آر و مگذار هیچ شیادی از کفت برباید ،
جامه ای بباف و مگذار هیچ بیکاره ای آن را درپوشد .
و سلاحی بساز که در دفاع از خویش حمل کنی
***
چشمهها با رود میآمیزند
و رودها با اقیانوس
بادهای آسمان با حسی دلانگیز
تا ابد با هم پیوند میگیرند
در جهان هیچچیز تنها نیست
همهچیز بنا بر اصلی آسمانی
در یک روح دیدار میکنند و میآمیزند
من و تو چرا نه؟
***
نگاه کن، کوهها آسمانِ بلند را میبوسند
و موجها همدیگر را در آغوش میگیرند
خواهر-گل اگر از برادرش اکراه کند
بخشیده نمیشود
و آفتاب زمین را در آغوش میگیرد
و پرتوهای ماه دریا را میبوسند
چیست ارزشِ این کارِ دلانگیز
اگر تو بر من بوسه نزنی؟
***
من عاشق برف و یخبندانم
من عاشق امواج و باد و طوفانم
تقریباً عاشق همه چیز
که در طبیعت است و ممکن است
باعث بدبختی انسان شود...
***
آيا تو از خستگي رنگ باخته اي
خستگي برآمدن در آسمان و خيره شدن بر زمين،
و بي يار سرگردان بودن؟
در ميان ستارگاني كه هر كدام تولدي ديگر دارند
و همواره دگرگون شدن همچون چشمي بي نشاط
كه هيچ چيز را لايق نمي داند كه بر آن پايدار بماند؟
***
با مسافری از سرزمینی باستانی دیدار کردم که گفت:
دو پای عظیم و بیتنهی سنگی در بیابان است...
نزدیکشان روی ریگزار، نیمفرورفته
رخسارهی مبهوتیست که اخم و
لبِ چروکیده و مضحکهی دستورِ خشکش
میگوید که پیکرتراشش درست دلبستگیهایی را
تعبیر میکند که هنوز باقیست، مُهرشده بر این چیزهای بیجان
دستی که ریشخندشان میکند و قلبی که تغذیه میشود
و بر پاپیکره این کلمات پیداست:
«نامم اوزیماندیاس است، شاهِ شاهان
به کارهایم بنگرید، عظیم و مایهی نومیدی!»
چیزی کنارِ آن بقایا نیست
گرداگردِ زوالِ آن ویرانهی غولآسا، بیکران و عریان
ریگهای تنها و هموار تا دوردست ادامه دارد
گزیده اشعار غاده السلمان
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شست وشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی ، بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
***
شعار آزادى سر دادم
اما آنگاه كه گردونه هاى آزادى
با پرچم هایش در همه جا به گردش درآمد.
مرا پایمال كرد...
***
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
***
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپارههای عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد...
***
زنی عاشق ورقهای سپید
آمدم كه بنویسم
كاغذ، سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمنها
پاك، چونان برف
كه حتی گنجشك هم برآن راه نرفته بود
با خود پیمان بستم كه آن را نیالایم
پگاه روز بعد، دزدانه به سراغش رفتم
برایم نوشته بود: ای زن ابله!
مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم،
و به سوی چشمها پرواز كنم
و باشم...
من نمیخواهم برگ كاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...
***
تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.
وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،
دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!
***
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش ها، ابر
و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها
باز می گردد
تا من به تو بازگردم مادر!
***
آنگاه که درباره ی تو می نویسم
با پریشانی دل نگران دواتم هستم
و باران گرمی که درونش فرو می بارد …
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
و انگشتانم، به رنگین کمان
و غم هایم، به گنجشکان
و قلم، به شاخه ی زیتون
و کاغذم، به فضا
و جسم، به ابر!
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم .
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
چه بسا که برای اعتیاد من به تو
درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
در شریان من!
گزیده اشعار هنری لانگ فو
هان ! در این جهان هراس به دل راه مده
بزودی خواهی دریافت ، چه بزرگ مرتبه است ،رنج کشیدن و قویدل بودن .
چون مادر مشتاقی که در انتهای روز،
دست کودک خود را میگیرد و او را به بستر می برد
و کودک ،نیمی به رضا و نیمی به نا خشنودی به همراه او می رود
و باز یچه های شکسته خود را بر زمین به جای می نهد
در حالی که از میان در گشوده هنوز بر آن ها چشم دوخته
نه یکسره مطمئن و نه یکسره آسوده خاطر
از گفته مادر که به او وعده بازیچه های دیگر می دهد
که هر چند ممکن است با شکوهتر باشند
اما شاید او را خوشتر نیایند
بدینگونه است رفتار طبیعت با ما
بازیچه های ما را یک یک از ما می رباید و دست ما را می گیرد
و با چنان نرمی ما را به آرامگاه خود می برد
که بدشواری می توان دانست که مایل به رفتن هستیم یا نه
زیرا چنان خواب آلوده ایم که نمی فهمیم
که ناشناخته ها از شناخته ها تا چه پایه برترند
***
زماني كه روحيه ي شما سست مي شود و نااميد مي گرديد
به ياد آوريد: پايين تر جزر است كه مد را ايجاد مي كند
***
مرا دیگر یارای ایستادگی نیست ، ولی تسلیم نخواهم شد
این رزمی نیست که در آن کم دلان تیغ بر کشند
در این جا مغلوب ، فاتح میدان است .
***
از بهار عشق و جواني بهره بگير
باقي را هر چه هست به فرشته ي نيكوكاري واگذار؛
چرا كه زمان به زودي اين حقيقت را به تو خواهد آموخت كه
در لانه ي سال پيش
مرغان بجاي نمانده اند
***
در آوردگاه پهناور دنيا
در اردوي زندگي
چون گوسفنداني مباش كه بي اراده رانده مي شوند
قهرماني باش در تكاپو
***
دلهاي خانه نشين خوشبخت ترند
زيرا دلهاي آواره نمي دانند به كجا مي روند
گرانبارند از تشويش و گرانبارند از انديشه
***
اگر ذهن
كه بر بدن فرماندهي ميكند
به گونه اي خود را فراموش كند كه انگار بر بردهي خود لگد ميزند
برده كه هرگز آن اندازه سخاوتمند نيست كه بتواند آسيب و خستگي را ببخشد
شورش ميكند و ستمگر را در هم ميكوبد
***
آرام باش اي دل غمگين!
از شِكوه بس كن؛
پشت ابرها هنوز خورشيد مي درخشد؛
سرنوشت تو همان است كه ديگران دارند.
در هر زندگي بايد بارانهايي فرو ريزد و برخي روزها تيره و حزن انگيز باشند
***
اي دلهاي كوچك كه سخت تب آلود و ناشكيبا مي تپيد و مي زنيد
با آرزوهايي سخت نيرومند و بي انتها
قلب من كه زماني بس دراز از هيجانها درخشيده و افروخته مانده
اكنون به خاكستر بدل شده
و آتشهاي خود را مي پوشاند و پنهان مي كند
***
به آينده
هرچند شيرين و دلپسند
اعتماد مكن؛
بگذار گذشتهي از دست رفته
به خاك سپرده شود؛ عمل كن
عمل در زمان زندهي حال
***
به آينده دل مبند
هر چند نويدبخش!
بگذار تا گذشته ي معدوم نعش خود را به خاك سپارد!
كار كن، كار در زمان حال كه نقد است؛
با دل اميدوار و توكل به كردگار
***
در خانه بمان قلب من و استراحت کن
قلبهای حافظ خانواده
خوشبختترینند
***
چه شكوهي دارد اين جهان
در چشم كسي كه با دلي آرزومند
زير آسمان پر جبروت و درخشان به پيش مي رود
***
كسي كه براي خود احترام قايل است
از گزند ديگران در امان است.
او كتي را بر تن دارد كه كسي را ياراي پاره كردن آن نيست
***
دلهاي ما گرچه مردانه و دليراند
با اينهمه
چون طبل هاي گلو گرفته اي آهنگهاي عزا را در راه گورستان مي نوازند
***
ای گور! آنها را برگیر، و بگذار
تا در سینهی تنگ تو آرام گیرند
جامههای عاریتی هستند که روح به دور افکنده
و تنها برای ما گرامیاند!
***
ای ابدیّت بزرگ آنها را برگیر!
زندگی کوتاه ما تندبادی بیش نیست
که شاخههای درخت تو را خم میکند
و شکوفههای آن را بر خاک میپراکند!
***
به دشواري مي توان دانست كه مايل به رفتن هستيم يا نه
زيرا چنان خواب آلوده ايم كه نمي فهميم ناشناخته ها
از شناخته ها تا چه پايه برتر هستند.
***
ای مرگ! برگیر و با خود ببر
آنچه را که میتوانی از آنِ خود بشماری!
آنچه از آن تست همان تصویری است که بر این خاک نقش شده.
همین و بس!
گزیده اشعار برتولت برشت
می گویند:زمانی که داری، بخور، بنوش و شادباش.
اما چگونه می توانم بخورم و بیاشامم
هنگامی که می دانم
آن چه را که خوردنی است
از دست گرسنه ای ربوده ام
و تشنه ای به لیوان آب من محتاج است
***
پسرم می پرسد :
چرا باید ریاضی بخوانم ؟
دلم می خواهد بگویم لازم نیست
بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان
بیش از یک تکه است....
***
آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد
آقای نخست وزیر دود نمی کشد
آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد
ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند .
کاش گفته می شد :
آقای نخست وزیر مست است
آقای نخست وزیر دودی است
اما حتی یک فقیر میان مردم نیست.
***
تو میگویی: مدت دراز امیدوار بودم.دیگر نمی توانم
امیدوار باشم
به چه دل بسته ای؟
به اینکه جنگ،آسان است؟
این سخن مقبول نیست
روزگار ما از آنچه می انگاشتی بدتر است
روزگار ما چنین است:
اگر ما کاری را مردانه انجام ندهیم معدومیم.
اگر نتوانیم کاری کنیم که هیچ کس از ما انتظار ندارد
از دست رفته ایم
دشمنان منتظرند
تا خسته شویم
هنگامی که نبرد در شدیدترین مرحله است
و جنگجویان در خسته ترین حال
جنگجویانی که خسته ترند
شکست خوردگان صحنه ی نبردند
***
در کتابهای کهن آمده است که فرزانه کیست
آنکه خود را از کشمکشهای جهان دور نگاه می دارد
عمر کوتاه را بدون بیم به سر می آورد
از زور بهره نمی جوید
بدی را با نیکی پاسخ می دهد
و آرزوهایش را فراموش می کند
اما اینهمه را من نمی توانم
به راستی که در روزگاری تیره زندگی می کنم...
***
زور، می گوید: آنچه هست این گونه خواهد ماند
هر صدائی جز صدای حاکمان خاموش!...
لیک بسیاری به خیل بردگان، نومید، می گویند:
آنچه می خواهیم ما هرگز نمی آید...
هان و هان تا زندگی باقی است واژۀ هرگز نباید گفت
آنچه محکم بود دیگر نیست
آنچه هست اکنون، این چنین دیگر نخواهد ماند.
حاکمان آنگه که حرف خویش بس کردند
حرف ِ محکومان شود آغاز.
پس، که را یارای آن باشد که «هرگز» بر زبان آرد؟
دیرپائی ستمکاران، متکی بر کیست؟
بی گمان بر ما.
محو استیلای جباران، متکی بر کیست؟
همچنان برما.
ای فرو افتاده، برپا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز!
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودۀ مغلوب امروزین، فاتح فردا ست
وان زمان، «هرگز»، بی گمان «امروز» خواهد شد.
***
ای دوست ، از پرسیدن شرم مكن!
مگذار كه با زور ، مجبور به پذیرفتن شوی.
خود به دنبال اش بگرد!
آن چه را كه خود نیاموخته یی، انگار كن كه نمیدانی...
***
با مردم، مهربانم
به سنت ایشان، كلاهی اطو شده بر سر میگذارم
میگویم:آنها جانوران بسیار گندی هستند
و میگویم:مهم نیست. من خود نیز چنینم...
***
تنگ غروب،مردان را گرد خود میآورم
ما یكدیگر را "نجیبزاده" مینامیم
آنها پاهایشان را روی میز من دراز میكنند
و میگویند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من
نمیپرسم:كی؟
***
صورت حسابت را خودت جمع بزن
این تویی که باید بپردازی اش
روی هر رقمی انگشت بگذار
و بپرس: این برای چیست؟
***
به همه آن چيزها كه حس مي كني
به همه آن چيزها كه احساسشان مي كني كمترين اهميتي نده
گفته است بدون تو نمي تواند زندگي كند تو اما بيانديش كه در ديدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد؟!...
لطفي در حقم كن و خيلي زياد دوستم نداشته باش
از آخرين باري كه دوستم داشتند به بعد حتي كمترين محبتي نديدم
***
برايم بنويس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برايم بنويس، چطوري ميخوابي؟ جايت نرم است؟
برايم بنويس، چه شکلي شده اي؟ هنوز مثل آن وقت ها هستي؟
برايم بنويس، چه کم داري؟ بازوان مرا؟
برايم بنويس، حالت چطور است؟ خوش مي گذرد؟
برايم بنويس، آن ها چه مي کنند؟ دليريت پا برجاست؟
برايم بنويس، چه کار ميکني؟ کارت خوب است؟
برايم بنويس، به چه فکر مي کني؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو مي پرسم!
و جواب ها را مي شنوم که از دهان و دستت مي افتند
اگر خسته باشي، نمي توانم
باري از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشي، چيزي ندارم که بخوري.
و بدين سان گويا از جهان ديگري هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام.
***
در حالی که ما نیز آگاهیم
حتی نفرت از فرودستان هم
چهره را زشت میکند
حتی خشم از ستم نیز
صدا را خشن می سازد
نتوانستیم خود،انسان باشیم...
***
من در روزگاری تیره زندگی میکنم
در روزگاری که سخن گفتن ساده،نشان بیخردی است
و پیشانی بی چین،نشان بی تفاوتی
آری،آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است...
گزیده اشعار نزار قبانی
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند
***
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
***
گیس عشق ما بلند شده
می باید قیچی اش کنیم
وگرنه،
تو را و مرا می کشد.
***
آه ! ای کاش ،
روزی از خوی خرگوشی رها شوی و بدانی
که من صیاد تو نیستم،
عاشق توام.
***
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد
یعنی تو با صدای من سخن گویی
با چشمان من ببینی
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
***
چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟...
***
پسرم جعبه آبرنگش را پيش رويم گذاشت
واز من خواست
برايش پرنده اي بكشم
در رنگ خاكستري فرو بردم
قلم مو را
وكشيدم چارگوشي را با قفل و ميله ها !
شگفتي چشمانش را پر كرد :
اما اين يك زندانست ، پدر!
نمي داني چگونه يك پرنده مي كشند ؟!
ومن به او گفتم :
پسرم !
مرا ببخش
من شكل پرندگان را از ياد برده ام !...
پسرم مدادهاي شمعي اش را
پيش رويم گذاشت
و خواست برايش سرزمين مادري را بكشم
قلم در دستانم لرزيد
و من
اشك ريزان
فرو
ريختم… !
***
با وجود این روزگار غرغه در نا بهنجاری
و افیون،
و اعتیاد،
با وجود دوره ای که از تندیس و تابلو نفرت دارد
و از عطرها
و رنگ ها
با وجود این دوران گریزان
از پرستش یزدان
به پرستش شیطان،
با وجود آنان که سال های عمر ما را به سرقت بردند
و وطن را از جیب ما ربودند
با وجود هزار خبرچین حرفه ای
که مهندس بنای خانه ی آنان ، آنان را در دیوارها طراحی کرده است
با وجود هزاران گزارشی
که موش ها برای موش ها می نویسند
من می گویم: تنها خلق پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
تنها خلق پیروز است
و اوست که سرنوشت ها را رقم می زند
و اوست دانای یگانه ی مقهور کننده...
***
افسوس ....
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی .....ا
***
نشست و ترس در چشمانش بود
فنجان واژگونم را نگریست
گفت: اندوهگین مباش پسرم
عشق سرنوشت توست
پسرم هر که در راه محبوب بمیرد شهید است
پسرم پسرم
بسیار نگریستهام و ستارگان بسیار را دیدهام
اما نخواندهام هیچ فنجانی شبیه فنجان تو
پسرم هرگز نشناختهام و غمی چون غم تو
سرنوشت بی بادبان در دریای عشق راندن است...
***
اگر
دوست مني
كمكم كن
تا از پيشت بروم .
اگر يار مني
كمكم كن
تا از تو شفا يابم .
اگر
مي دانستم كه عشق خطر دارد
دل نمي دادم .
اگر
مي دانستم كه دريا عميق است
دل نمي زدم .
و اگر پايان را مي دانستم
آغاز نمي كردم ...
***
با وجود این روزگار بد سرشت
با وجود عصر و عهدی که به قتل نویسنده گی دست می زند
و به قتل نویسنده گان
و بر کبوتران ، گل ها و علف ها
آتش می کند
و چکامه های نغز را در گورستان سگ ها در خاک می کند
من می گویم: تنها اندیشه پیروز است...
و کلمه ی زیبا نخواهد مرد
به هر شمشیری که باشد
به هر زندانی
به هر دورانی
مردان خدا
مردان خدا پرده پندار دریدند |
|
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند |
|
هر دست که دادند از آن دست گرفتند |
|
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند |
|
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند |
|
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند |
|
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند |
|
یک زمره به حسرت سرانگشت گزیدند |
|
جمعی به در پیر خرابات خرابند |
|
قومی به بر شیخ مناجات مریدند |
|
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد |
|
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند |
|
فریاد که در رهگذر آدم خاکی |
|
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند |
|
همت طلب از باطن پیران سحرخیز |
|
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند |
|
زنهار مزن دست به دامان گروهی |
|
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند |
|
چون خلق درآیند به بازار حقیقت |
|
ترسم نفروشند متاعی که خریدند |
|
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است |
|
کاین جامه به اندازه هر کس نبریدند |
|
مرغان نظر باز سبک سیر «فروغی» |
|
از دامگه خاک بر افلاک پریدند |
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من |
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من |
|
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من |
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من |
|
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو |
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من |
|
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گل سِتان |
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من |
|
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان |
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من |
|
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر |
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من |
|
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او |
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من |
|
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان |
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من |
|
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو |
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من |
گزیده اشعار علی اشتری
ز جمع ما برون رفتي، شکستي محفل ما را
شکستي محفل ما را و افسردي دل ما را
ز کشت دوستي، حاصل نديدم غير نوميدي
به دست برق بسپردند گويي حاصل ما را
دگر زين بحر طوفان خيز، اميد رستگاري نيست
که کشت اين باد محنت زا، چراغ ساحل ما را...
***
گرچه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک دم ای آرام جان بنشین به دامانم چو اشک
تا به خاک تیره غلطم, یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک
مردم چشم مرا مانند مردم ,لاجرم
من هم از این تیره دل مردم , گریزانم چو اشگ
گر به چشمی بوسه دادم یا برخساری چه سود
کاین زمان با حسرتی در خاک غلطانم چو اشک
بر دلی گر می نشینم بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم,َ باز لغزانم چو اشک
سوز پنهان درون است این که پیدا می شود
گه به لبهایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک
***
عمري ست تا به پاي خُم از پا نشسته ايم
در کوي مي فروش، چو مينا نشسته ايم
ما را ز کوي باده فروشان گريز نيست
تا باده در خُم است، همين جا نشسته ايم
***
درون سينه نگنجد، غمي که من دارم
خوش است با غم دل، عالمي که من دارم
سرشک ديده بيان کرد ماجراي دلم
چه اعتبار بر اين محرمي که من دارم؟
***
همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست؟
حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم
لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست؟
باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست؟
طمع صبح ندارم ز شبه تیره ی هجر
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟
گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج
بحر را پیش مه چارده آرام کجاست؟
کام خسرو نشدی همچو تو شیرین « فرهاد»
در ره عشق نگر پخته کجا خام کجاست؟
***
ماييم و همين کنج خرابات و دمي خوش
گاهي به وفايي خوش و گه با ستمي خوش
يک روز به ويرانهي غم، شاد به يادي
يک روز به دامان چمن با صنمي خوش
***
بعد از اين دست من و دامن ماه دگري
من و سوداي سر زلف سياه دگري
چو تو پيمان وفا بشکنم و بنشينم
به اميد نگهي، بر سر راه دگري
چشم خود فرش کنم، زير کف پاي دگر
خرمن خويش بسوزم به نگاه دگري...
***
مائیم چو تشنگان و دنیا چو سراب
در قلزم آرزو به مانند حباب
هشدار که عمر میرود از کف ما
نیمی به خیال و نیمی دیگر در خواب
***
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت
وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
گزیده اشعار طالب آملی
دل نقدِ جان به خاکِ در دلسِتان سپُرد
بوسید آستانْشْ وَ با بوسه جان سپرد
اندوه عشق بر در غمخانهٔ دلم
قفلی زد و کلید به دست فغان سپرد
مست آمدم به سیر چمن، ناگهان نسیم
رنگ از رُخَم ربود و به برگ خزان سپرد
***
ما به استقبال غم کشور به کشور میرویم
چون ز پا محروم میمانیم با سر میرویم
صد ره این ره رفتهایم و بار دیگر میرویم
العطشگویان به استقبال ساغر میرویم
چون به پا رفتن میسر نیست ما را سوی دوست
نامه میگردیم و با بالِ کبوتر میرویم
***
خوشدل ز خمی که بار مرهم نکشید
آسوده دلی که ساغر جم نکشید
من بلبل آن گلم که در گلشن راز
پژمرده شد و منت شبنم نکشید
***
ز گریه شام و سحر دیده چند تر ماند
دعا کنیم که نی شام و نی سحر ماند
ز غارت چمنت بر بهار، منت هاست
که گل به دست تو از شاخه تازه تر ماند!
دو زلف یار به هم آنقدر نمی ماند
که روز ما و شب ما به یکدگر ماند!
نهاده ام به جگر داغ عشق و می ترسم
جگر نماند و این داغ بر جگر ماند!
برای عزت مکتوب او به دست آرید
فرشته یی که به مرغان نامه بر ماند
ز بس فتاده به هرگوشه پاره های دلم
فضای دهر به دکان شیشه گر ماند!
ز شهد خامه ی «طالب» چو لب کنم شیرین
دو هفته در دهنم طعم نیشکر ماند
***
کنون کز مو به مویم اضطراب تازه میریزد
نسیمی گر وزد اوراقم از شیرازه میریزد
لب عیشم به هر عمری نوایی میزند اما
زبان شیونم هردم هزار آوازه میریزد
دلی دارم که در آغوش مرهم زخم ناسورش
نمک میگوید و خمیازه بر خمیازه میریزد
عجب گر نقشبندیهای صبر ما درست آید
که عشق این طرح بیپرگار، بیاندازه میریزد
***
چون هوس بیهوشدارو در مِی افسون کند
ناف لیلی را بلورین ساغر مجنون کند
آهم از دل تا فلک صد عمر طی کرد و هنوز
قدسیان چون طرهاش بویند بوی خون کند
نامهٔ حسرت بر این نامحرمان مگشا مباد
جذب الماس نظرها غارت مضمون کند
شوق اگر اینست، این زودآ که جذب گریهام
دیدهٔ دریای دل را سینهٔ هامون کند
سایه در آغوش، آن نخلم که طبع نکتهسنج
نکته را در دل به یاد قامتش موزون کند
مهر بر لب، قفل بر مژگانزدن، طالب چه سود
آن جگر پرخون نماید و ین جنون افزون کند
.: Weblog Themes By Pichak :.